با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد

شاعر : شهريار

با لعلت آب حيوان آبي به جو ندارد با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد
من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئي است
بازار خودفروشي اين چار سو ندارد دارد متاع عفت از چار سو خريدار
رو کن به هر که خواهي گل پشت و رو ندارد جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم
عيب است از جواني کاين آرزو ندارد گر آرزوي وصلش پيرم کند مکن عيب
رخ برفروختن را خورشيد رو ندارد خورشيد روي من چون رخساره برفروزد
هر چند رخنه‌ي دل تاب رفو ندارد سوزن ز تير مژگان وز تار زلف نخ کن
من وصل خواهم از وي قصدي که او ندارد او صبر خواهد از من بختي که من ندارم
چشمش مگر حريفان مي در سبو ندارد با شهريار بيدل ساقي به سرگراني است